ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
می برد مرا به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو
زیر بال مرغکان خنده هات
زیر آفتاب داغ بوسه هات
ای زلال پاک
جرعه جرعه می کشم ترا به کام خویش
تا که پرشود تمام جان من ز جان تو
من و تقدیر سردم دست در دست
چه فرقی می کند هشیار یا مست؟!
تو رفتی روح من مرد و تنم ماند
وجسمی که نمی دانم چرا هست!
من این جا ماندنم ناچاری ام نیست
که ترجیح قراری بر فرار است
خیالم فتح اوج قله ها بود!
چرا چشمان تو پای مرا بست؟
چون سنگها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقهء سبز نوازش است
با برگ های مرده هم آغوش می کنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی
من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو تعبیری برای خواب خیس گریه ها نیست
رد پایی از پرنده ? تو هوای باغ ما نیست
ای برای بی تو بودن
گریه بهترین بهانه
رفتی و گرفت به دستم دامن آه شبانه
رو به غربت غروبه افق نگام همیشه
شب بارونی چشمام ?
مونده اینجا ?
پشت شیشه
چه عاشقونه خوندم
چه بــی بــهونه رفتی
نــا بــاورانه موندم
چـه بـی نـشـونه رفتی
من بی تو و تو تنها
از تـو چی مونده بر جا
جز مشتی خاطراته
هـمـرنگ خواب و رویا
اما به انتــظار بـرگـشـتـنت میمونم
شب تا سحر به یادت غزل غزل می خونم
نبض لحظه رو نگه دار
نزار عشقمون بمیره
نزار ضربه های ساعت
منو از تو پس بگیره
عقربک های زمونه
خستگی سرش نمیشه
نگو بر میگردی فردا
دل که باورش نمیشه
شبی غمگین شبی بارانی وسرد مرادر غربت فردا رها کرد
دلم در حسرت دیدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد
به من میگفت تنهایی غریب است ببین با غربتش بامن چه ها کرد
تمام هستی ام بود وندانست که در قلبم چه اشوبی به پا کرد
واو هرگز شکستم را نفهمید
اگرچه تا ته دنیا صدا کرد
دلم غرق دریای عشقت بود
جز تو نجات غریقم کس نبود
مگر تو نبودی معلم عشقم بودی
مگر تو نبودی که عاشق شدن آموختی
مگر تو نبودی که از عشق نام بردی
حتی مرا که عشق خود نام بردی
اکنون بی تو چه تنهایم